قصه ی عشق...

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روز ها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها ، تنها به جرم اینکه 

او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم 

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم....

نگاه عشق...


 

ناودانها شر شر باران بی صبری است

آسمان بی حوصله ، حجم هوا ابری است

کفشهایی منتظر در چارچوب در

کوله باری مختصر لبریز بی صبری است

پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد

در تب دردی که مثل زندگی جبری است

و سر انگشتی ب روی شیشه مات

بار دیگر می نویسد

"خانه ام ابری است"...

شاعر : قیصر امین پور 

تصویر عشق

  

این اشک نیست...

این تصویر آخر از توست...

که با زیبا ترین هدیه خدا از چشمانم جاری شد...

تقدیر من

محصولات را که برداشت میکنند...

بیچاره مترسک ها که تنها می شوند...