پست ثابت...

دیشب از دفتر عمرم صفحاتی خواندم تا به نام تو رسیدم لحظاتی ماندم

همه دفتر عمرم ورقی بیش نبود

همه در دفتر من حسرت دیدار تو بود...

   روزی خواهد رسید که...

 قلب آتشینم از دریای سینه ام بیرون زده...  

 و در اوج آسمانت تصویری از خود به صحنه کشد...

پاییز را بهانه مکن...

 

روشنایی تاریکی شبهایم تویی یاحسین

فرارسیدن ماه محرم را تسلیت عرض میکنم امیدوارم همه ما در زمره عزاداران راستین سیدالشهداء قرار بگیریم...آمین...

زندگی...

...

دیدار واپسین

باران کند،ز لوح زمین،نقش اشک،پاک

آواز درد،به نعره ی طوفان،شود هلاک

بیهوده می فشانی اشک این چنین به خاک

بیهوده میزنی به در،انگشت دردناک

دانم آنچه خواهی از این بازگشت،چیست:

این در به صبر کوفتن،از درد بی کسی است.

دانم که اشک گرم تو دیگر دروغ نیست:

چون مرهمی،صدای تو،با درد من یکی است

افسوس بر تو باد و به من باد!از آنکه،درد

بیمار و درد او را،با هم هلاک کرد

ای بی مریض دارو! زان زخم خورده مرد

یک لکه دود مانده و یک پاره سنگ سرد!

 

سروده ای از احمد شاملو که یادش تا همیشه چون پروانه ای در بزم ما خوش می درخشد.

 

 

کویر  خاطره

بی تو سرگردانم..............

در کویری سوزان ...............

گامهایم سست است.............

رد پایم تنهاست...........

می روم بی همراه............

در کویر سوزان...........

که به جز خاطره ی خاطر تو .........

رنگ دیگر نپذیرد روحم.........

نویسنده : ارغوان

در انتهای دریای خیالم

گل من

تصویر تو همیشه پا برجاست

شمع من سوزان و گیرا

غنچه ی بشکفته ای در بزم سوزانش

ای خدا

پروانه ی زیبا روی عشق کم دارد

میخواهم امشب با دریای خاطره ها قرار بگذارم...

که هروقت امواج پر تلاطم یادها خواستند ...

قایق احساس مرا در هم بشکند...

بگویم شاید نمیداند...

که تنهایم...

تک خال...

خیلی سخت است بدانی هیچوقت به آن کسی که دوستش داری نخواهی رسید.

خیلی سخت است با اینکه میدانی به او نمیرسی باز هم سکوت کنی و آرام در دل شکسته شوی.

خیلی سخت است بغض گلویت را گرفته باشد اما نتوانی گریه کنی ،

خیلی سخت است قلبت پر از درد باشد اما نتوانی خودت را از این درد خالی کنی.

 

تا آمدنت تمام یاس های سپید را در دستانم نگه میدارم ...

تا به هنگام رسیدنت آنها را یک ب یک زیر قدمهایت بگذارم...

چگونه برم این راه نرفته را بی تو...

زندگی...

زنجیر عشق

مرغ دلم در اسارت حلقه ی زنجیر عشق توست

ببین چگونه منتظر کلید عشقت

بر این زنجیر نشسته ام.....

 

من و تنهایی

ببین چگونه بی تو و در تنهاییم خورشید نیز شمشیر های آخته اش را به سویم نشانه رفته است...

رو به راه

 

می پرسند در چه حالی...؟

میگویم رو به راهم...!

نمی دانند رو به راهیم که تو از آن رفته ای...

روی قلبی نوشته بودند شکستنی است مواظب باشید...

ولی من روی قبلم نوشتم شکسته است راحت باشید...

خوب میدونم برای من کسی مثل تو نیست...

خوب میدونم روزی باز ناچارم به تو...

میروم شاید دلت روزی گرفتارم شود...

میروم اما گرفتارم،گرفتارم به تو...

کوچه پس کوچه این شهر تورا می بوید...

عطر خوش بوی تنت ناب تر از مشک و گلاب ...

بوسه ای از لب شیرین تو شد سهم دلم...

این غزل جای من امشب شده بد مست و خراب...

 

نمیدانم چرا گاهی چشمانم بی اختیار خیس می شوند

می گویند حساسیت فصلیست...آری من به این فصل ، فصل این دنیای بی تو حساسم....

این روزها به لحظه ای رسیدم که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید...یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جنجال نکنم ... من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند اما با این همه ، تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم و در گذر گاهت سرود دیگری آغاز کردم وتو... چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ... تمام غرور و محبت را چه ارزان به خودخواهیت فروختی ، اولین میهمان تنهایی هایم بودی ... روزی راکه قایقی ساختم... و آنرا از ساحل سرد سکوت به دریای حوادث رهسپار کردم دستانم از پارو زدن خسته بود ... دلم گرفته بود... زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پارو زن قایق تنهایی هایم ...به تو تکیه کردم... هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام در خود مخفی کردم...دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخم های دلم اما لیاقتش را نداشتم ... مدتها بود که به راه های رفته...به گذشته های دور خیره شده بودی ...من تک و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به خون آغشته بود ...تحمل کردم... هیچ نگفتم چون زندگی به من آموخته بود صبورانه باید جنگید... به من آموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند باید زندگی کرد ... با این همه ... بهترینم دوستت دارم ...هرگز فراموشت نمی کنم ...هیچ کس این چنین سحر آمیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ دل می بندند با هیچ زندگی می کنند و به هیچ اعتقاد دارند و با هیچ می میرند!... 

هرروز حضورت را در کلبه خویش می آورم ، وجودت را با تمام هستی باقیمانده در نهانخانه قلبم نهان می کنم ، چشم هایم را باز نمی کنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالیست

 ---------------((__ ))????????????))

????((__ __ _))????????????))
???((_ _ _____ _))????????????))
??((_ __???__ ___))????????????))
---((__ _ _???______ _))????????????))
((_ __ __ __ __ __ _____))????????????))
?|__________________|_________________________|
?|_____?????______|_?????__?????________|
?|_____?????______|_?????__?????________|
?|_____?????______|_?????__?????________|
?|_____?????______|_________________________|
????????????????????????????????????????????????????????????????????

 

دلم گرفته ، در سینه گرفته ، با تمام وجود تو را می خوانم ، از تو چیزی نمی خواهم جز دریای بی ساحل وجودت را ، جز دستهای مهربانت را ، جز نگاه آرامت را که دیر زمانی است در سیل باد بی وفای زمانه گم کرده ام.