تقدیر...

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
من از این فاصله ها دلگیرم
بی تو اینجا چه غریبانه شبی می میرم
ساعت گریه و غم هیچ نمی خوابد و من
در الفبای زمان خسته این تقدیرم






رفتنت...

 

 

آمدنت با خودت بود

بگذار رفتنت با من باشد...

 

ارغوان

 

اینم یه عکس از دوران کما...

بالاخره پارسا بر کما غلبه کرد...

جاتون خالی رفتیم اون طرف مرز و برگشتیم ،مرز که می گم نه این که مرز ایران رو بگمااااا یه سر رفتم اون طرف مرز دنیا و بر گشتم 

خلاصه چند وقتی با عزرائیل دست به یقه بوَدیم. فک کنین نامرد با اون کمربند مشکیش هیچ جور کوتاه نمیومد ولی داداش پارسا رو که می شناسین با همون کمربندش دارش زدم والفرار

همه این ها رو گفتم که بگم دوستای گلم ازتون ممنونم که تو این مدتی که نبودم من رو از دعاهاتون محرومم نکردین و وبلاگمو همراهی کردین تا آخر جاده ابد دوستون دارم و دارم..


من هستم ،شما هم باشید...